ترافیک
هر بار داخل ترافیک با توجه کردن به زمین,آسمان,ماشین ها ومردم می خواهم خودم را راضی کنم که من از جمله آدمهایی نیستم که عمرم
به نام خدایی که در این حوالی است
وقتی بچه بودم خدا در آسمان بود.حیاط خانه یمان آسمانی وسیع داشت..همیشه به ابرها نگاه میکردم وتصور میکردم خدا میان ابرهاست و باید راز ابرها
کتاب:کودکی بد زندگی خوب.دکتر لورا شلزینگر
ترجمه نرگس خدابنده،منیژه شهبازخان بعضی از آدمها،اگه بازیگری روتو خیابون ببینن چون بااون فیلم حس صمیمت داشتن این حس رو به بازیگر دارن بعد یکی
گل قاصدک
بچه بودم.پشت خانه یمان بیابان بود.حس میکردم جای وسیعی برا کشف رازها دارم.سنگ ها تکه های چوب گل های ریز خارها ساقه های خشکیده همه
بن بست
در این مرحله از زندگی به بن بست رسیده ایم.مثل کسی که از ناپیدا وتمیز بودن شیشه با سر محکم به شیشه برخورده کرده؛دچار سر
مدال شکست
در را باز میکنم.می گویم:سلام.از من روبرمی گرداند شاید برداشت من این است اما جواب نمی دهد.زودتر از من پله ها را بالا میرود.ذهنم درگیر
طبیعت زیبا دوستت دارم
در خیابان قدم میزنم تا پسرم کارهای بانکی اش تمام شود.حوصله نشستن دربانک راندارم.به خودم میگویم حتما پیر شده ام.در کوچه پشتی خانه زیبای هست
وارونگی
روی صندلی ولو شده ام.چشمان خسته ام خواب میروند.گوشه ای دنجی دور از چشم منشی مطب نشسته ام.به بوفه کج وکوله نگا می کنم باخودم
غمباد
صدای هست که نمی شود فریاد زد.اشکی هست که نمی شود ریخت.جایش نیست.خانه ها به هم چسبیده.همسایه ها چه می گویند؟به لهجه جنوبی خواهند گفت: