گل قاصدک
بچه بودم.پشت خانه یمان بیابان بود.حس میکردم جای وسیعی برا کشف رازها دارم.سنگ ها تکه های چوب گل های ریز خارها ساقه های خشکیده همه
بچه بودم.پشت خانه یمان بیابان بود.حس میکردم جای وسیعی برا کشف رازها دارم.سنگ ها تکه های چوب گل های ریز خارها ساقه های خشکیده همه
در این مرحله از زندگی به بن بست رسیده ایم.مثل کسی که از ناپیدا وتمیز بودن شیشه با سر محکم به شیشه برخورده کرده؛دچار سر
در را باز میکنم.می گویم:سلام.از من روبرمی گرداند شاید برداشت من این است اما جواب نمی دهد.زودتر از من پله ها را بالا میرود.ذهنم درگیر
در خیابان قدم میزنم تا پسرم کارهای بانکی اش تمام شود.حوصله نشستن دربانک راندارم.به خودم میگویم حتما پیر شده ام.در کوچه پشتی خانه زیبای هست
روی صندلی ولو شده ام.چشمان خسته ام خواب میروند.گوشه ای دنجی دور از چشم منشی مطب نشسته ام.به بوفه کج وکوله نگا می کنم باخودم
صدای هست که نمی شود فریاد زد.اشکی هست که نمی شود ریخت.جایش نیست.خانه ها به هم چسبیده.همسایه ها چه می گویند؟به لهجه جنوبی خواهند گفت: