وارونگی

روی صندلی ولو شده ام.چشمان خسته ام خواب میروند.گوشه ای دنجی دور از چشم منشی مطب نشسته ام.به بوفه کج وکوله نگا می کنم باخودم میگویم مدلش اینگونه است یا شکسته و کج وکوله شده؟کتابهای به یک طرف سر خورده اند.قاب عکس های از افتخارات دکتر ایستاده و برپا نیستند.گلهای که هدیه شده اند ناصاف و مچاله اند.می گویم مثل زندگی من!دقیقا کجای زندگیم؟نمیدانم!!!چیزهای زیادی که می شد به آنها افتخار کرد ارزششان را از دست دادند هیچ چیز سرجایش نیست.حس کنجکاوی ام به بوفه دقیقا مثل وسواس فکری است که گیر کرده ام میان چرا ؟؟چرا ؟؟و چرا؟وقتی از چگونگی این کمد چیزی نمیفهمم و می خندم آرزو میکنم کاش به چیزهای که نشد سر جایش بچینم بخندم و اینها را جزی از زندگیم بدانم وبپذیرم و اینکه نمیفهمم را هم بپذیرم.نمیفهمم چرا خیلی چیزها وارونه است سر جایش نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *