در مورد چی ؟تخصصم چیه؟هیچی.پس در مورد هیچی بنویسم.هیچی زن بود یا مرد؟کارش چی بود؟یکی بود یکی نبود غیر از خداهیچکی هم بود.هیچکی رفته بود بازار هیچی بخره اومد خونه هیچکس دعواش کرد.بعد هیچکی به هیچکس گفت:تو هیچکسی و چرا با من دعوا می کنی؟همیشه هیچکس می پرسید چته؟هیچکی می گفت:هیچی.هیچی چون نمیتونست خودشو بفهمه اسمشو گذاشت هیچکی.یه روزی هیچکی فهمید وقتی همیشه حس هیچی بودن داره همه رو هیچکس میدونه.هیچی هم نداره زندگی خیلی سخت میشه.پس تصمیم گرفت چیزهای داشته باشه براهمین نوشت ونوشت