چراغ های شهر نقطه اند. توی جاده پرواز میکنم.آنها از من فرار می کنند.نامردهای بی شرف.هر چقدر به پدال گاز فشار می آورم نمیرسم.در التماس رسیدنم مثل امبولانسی که می جنگد با مرگ.می دانم به دنبال چه چیزی میدوم.مرگ.روزی دست بر سر عزیزی نازنین وزیبا گذاشت.خیام گفت غنچه نشکفته.الان درپی اش میدوم تا نگذارم دست بر سر دیگری بگذارد.من پرواز می کنم تا نجات دهنده باشم.در خانه را باز می کنم محکم در را می کوبم پله ها را میدوم باز مثل چراغها بی شرف می شوند هیولاهای دهان گشاد،پاهایم را کش می اورند.بچه بودم از لب جوی می پریدم دهان باز می کرد تا مرا ببلعد حالا پله ها،همان کار را می کنند.در اتاق را باز می کنم.بچه که بودم دوست داشتم در کوه بالای روستا فریاد بزنم صدا برگردد.وقتی گفت هاااا مثل کوه که صدایم برمی گشت.آرام نشسته بود.روبروی کامپیوتر.در آغوش گرفتمش ترحمش را حس کردم.من همچنان می برم ومیدوزم.