بن بست

در این مرحله از زندگی به بن بست رسیده ایم.مثل کسی که از ناپیدا وتمیز بودن شیشه با سر محکم به شیشه برخورده کرده؛دچار سر گیجه شده.سر گیجه هایمان پفک ها شیرینی ها چای های پی درپی است که میخوریم حرفای اضافی که میزنیم بیخودی راه میرویم نمیدانیم چه چیزی را کجا بگذاریم.من فکری داشتم.گفتم اتاقی را تا نصفه از پفک پر کنیم بسته های را باز کنیم بعضی ها را با پلاستیک بگذاریم و خودمان غلت بخوریم روی پفکها پلاستیک های که میترکند پفک های که به سر وبدن و پلکهایمان می چسبند مثل ادامس های که در بچه گی به موهایمان می چسبید و مادر مجبور میشد مو را قیچی کند.

فیلمهای که بالشت پری را میان یک اتاق مرتب منفجر می کردند همیشه برایم مسخره بود.ولی می خواهم قیمت یک بالشت پر را بپرسم اما به خودم می گویم خودت را کنترل کن کاری نکن یک ماه تمام گرفتار تمیز کردن پر از سوراخ سنبه ها؛درودیوارو وسایلها باشی.شاید این یک فریاد است.نمیدانم!محتاجم محتاج کمی اعتماد به برنامه خدا کمی شادی امید شجاعت؛ تا این بن بست را پشت سر بگذارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *