در را باز میکنم.می گویم:سلام.از من روبرمی گرداند شاید برداشت من این است اما جواب نمی دهد.زودتر از من پله ها را بالا میرود.ذهنم درگیر می شود با خودم فکر می کنم منکه تمام روز در زندگی این شخص نقشی نداشتم.سر کار بودم او هم در شهری دیگر.پس تقصیر من چیست؟می دانم لزومی ندارد بپرسم چه شده؟قبلا این سوالات ضروریات زندگی ام بودند.به اشپزخانه می روم با سینی از غذا ونان ومخلفات خارج می شوم.در اتاق می گذارم برمی گردم.به خودم می گویم اجازه بده آدمها در افکارشان نفس بکشند.آنجا یا جهنم است یا بهشت.بهرحال باید با چیزهای روبرروبرو شد.عصرها کتاب می خوانم.صورتم را از کتاب برمی گردانم تا به حرف هایش گوش دهم.وقتی از مشکل امروزش حرف میزند دلم می خواهد بگویم چرا گاهی خودمان را اسب عرق کرده مسابقه ای می بینیم که باید بدویم تا اول شوم،با موانعی که ما را زخمی می کند.با خودم می گویم دوم شدن هم خوب است.حداقل کمتر اذیت شده ام و زخمهایم کمتر است.هزینه درمان هم ندارم????.اینجاست که میترسم حتی نفر دوم هم نشوم بعد در خیالاتم می بینم در مسابقه مهمی پیروز شده ام همه برایم دست میزنند مردم لباسهای رنگا رنگ به تن دارند مدالی دریافت کرده ام بخاطر شکستم و نترسیدنم،بخاطر نفر اول یا دوم نشدن.من به خودم افتخار می کنم و آفرین می گویم.بعد برای اینکه در خیال پردازی هایم تلف نشوم و تصمیم به شکست خوردن نگیرم سعی می کنم بیرون بیایم و به حرفهای طرف مقابلم گوش دهم ومی گویم:این مسئله خیلی مهمی نیست شنبه باهم میریم به امید خدا حل میشه. ولبخند میزنم چون تصمیم مهمی گرفته ام اینکه شکست هایم را بپذیرم.