چشمانم را می بندم.دلم می خواهد زمان متوقف شود از خیابان ماشینی عبور نکند وصدای مرا از این خاطره جدا نکند.لطفا بگذارید به گذشته بروم محتاج کمی حس خوب هستم. پیرزنی آفتابه به دست درتاریکی شب وسفیدی برف از باریکه راهی میرود تا به ته حیاط برسد.پیرمردی که برفها را با بیل کنارزده وتپه های کوچکی ساخته برفهای که گلی هستند.
من آنجا چکارمی کنم؟مواظبم که برود وبرگردد چون برایم تعریف کرده نصفه شب گرگی امده بچه ای را دزدیده.همیشه این زن قصه های ترسناک میگفت از دیو های شاخدار.به دیوار های گلی وکوتاه حیاط نگا میکنم و میگویم نکند گرگی بیاید و مادر بزرگم را ببرد.
برمی گردیم.در آن خانه گلی و کمی سرد زیر پتوی سنگین پشمی فرو میروم و در سکوت وآرامش به رویاهای بزرگتری فکر می کنم که هم قدم نیستند.
می دانم همیشه رویای زندگی شهری را در سر می پروراندم تا نیمه شب ها بیداربودم حالا درشهرم وبیدارم و چشمانم را می بندم شاید کمی از حس آن خانه و برف وزندگی پدربزرگ ومادربزرگ را تجربه کنم.
وقتی به خاطرات میروم و به حسهای خوب گذشته مبتلا می شوم میدانم چیزی کم است و آن ناتوانی در درک حس های خوب در لحظه اکنون است.کاش حس خوب،آرام و شگفت انگیز آن شب برفی تجربه ای باشد برای نگاه قشنگ به لحظه اکنون.حالا که باران می بارد من زیر پتو هستم و پسرها که بیدارند و می گویم بخوابید یواش حرف بزنید خوابم میاد و به من می خندند و بعد چند دقیه یادشان میرود چه گفتم