بچه بودم.پشت خانه یمان بیابان بود.حس میکردم جای وسیعی برا کشف رازها دارم.سنگ ها تکه های چوب گل های ریز خارها ساقه های خشکیده همه را شگفت انگیز میدیدم.روزی گل قاصدکی از میان یک زمین ناصاف مثل قایم موشک های بچه گی مثل وقتی که همبازی ام پنهان میشد و من خوشحال میشدم پیداش کردم به من لبخند زد.به تماشایش نشستم.حس قدرت وخوشبختی کردم.چیدمش.آرام راه رفتم تا مراقبتش کنم و سالم برسانم به خانه ولب طاقچه به یادگار بگذارم ناگهان همبازی ام در قاصدک فوتی کرد همه وجودش از هم پاشید میان دستم چوب خشک کچل ماند.من گریه کردم او خندید.آنوقت دوتا غم داشتم همبازی ام به من خندید وبعدی نمی توانستم اجزای یک قاصدک را به هم بچسبانم.هیچ قدرتی نداشتم.حالا من چهل سالم است وخیلی چیزها همان قاصدک است که با یک فوت خراب می شود و من بازهراسان به هرسو میچرخم تا انچه از ابتدا ماندگار نبود را سر جایش بگذارم چیزهای که انقد ضعیفند که میان دستانم له می شوند مثل پر یک قاصدک.خیلی چیزها قاصدک های زندگی من هستند.