
موش خور
اوهر روز متنفر وعصبانی بود.اگر یک روز نبود مسئله ای پیدا می کرد ولی نمی دانست خودش این کار را انجام می دهد فکر می
اوهر روز متنفر وعصبانی بود.اگر یک روز نبود مسئله ای پیدا می کرد ولی نمی دانست خودش این کار را انجام می دهد فکر می
در مورد چی ؟تخصصم چیه؟هیچی.پس در مورد هیچی بنویسم.هیچی زن بود یا مرد؟کارش چی بود؟یکی بود یکی نبود غیر از خداهیچکی هم بود.هیچکی رفته بود
باز ساعت۳صبح بیدارمی شوم.باید بروم دست به آب.این بار تصمیم میگیرم نخوابم و چیزی بنویسم.لاک پشت وار در پتوفرومیروم گاهی سرم را بیرون می آورم
چراغ های شهر نقطه اند. توی جاده پرواز میکنم.آنها از من فرار می کنند.نامردهای بی شرف.هر چقدر به پدال گاز فشار می آورم نمیرسم.در التماس
چشمانم را می بندم.دلم می خواهد زمان متوقف شود از خیابان ماشینی عبور نکند وصدای مرا از این خاطره جدا نکند.لطفا بگذارید به گذشته بروم
هر بار داخل ترافیک با توجه کردن به زمین,آسمان,ماشین ها ومردم می خواهم خودم را راضی کنم که من از جمله آدمهایی نیستم که عمرم
وقتی بچه بودم خدا در آسمان بود.حیاط خانه یمان آسمانی وسیع داشت..همیشه به ابرها نگاه میکردم وتصور میکردم خدا میان ابرهاست و باید راز ابرها
بچه بودم.پشت خانه یمان بیابان بود.حس میکردم جای وسیعی برا کشف رازها دارم.سنگ ها تکه های چوب گل های ریز خارها ساقه های خشکیده همه
در این مرحله از زندگی به بن بست رسیده ایم.مثل کسی که از ناپیدا وتمیز بودن شیشه با سر محکم به شیشه برخورده کرده؛دچار سر
در را باز میکنم.می گویم:سلام.از من روبرمی گرداند شاید برداشت من این است اما جواب نمی دهد.زودتر از من پله ها را بالا میرود.ذهنم درگیر