وقتی بچه بودم خدا در آسمان بود.حیاط خانه یمان آسمانی وسیع داشت..همیشه به ابرها نگاه میکردم وتصور میکردم خدا میان ابرهاست و باید راز ابرها را بفهمم تا خدا را درک کنم.اگر ابرها سیاه میشدند میترسیدم میگفتم خدا خشمگین است اگر رعد وبرق میزد میگفتم خدا می خواهد همه چیز را بسوزاند.
گاهی فکر میکنم تقصیر آسمان است که من خدا را درک نکردم شاید اگر آپارتمان نشین بودیم باد وباران وآفتاب ومهتاب رانمیدیدم تصورم از خدا بهتر بود.
آنقدر به ابرها نگاه کردم اما نتوانستم خدا را کشف کنم مثل یک معمایی ریاضی که هیچوقت نتوانستم حلش کنم.
یک جایی از زندگی همه چیز را رها کردم و مثل مادرم گفتم«چرا که همه چیز هموار نشده»مثل جمله«چرا که نمرده»با جملاتی هم معنی یاس مشکلم را پنهان کردم.
بعدها خدا کسی بود که نمیشد مهارش کرد.مثل نوجوانی نابالغ وسرکش با طبیعت مخرب.ومن گفتم هر کاری دلت می خواهد بکن ومرا ذره ذره بسوزان تا دلت خنک شود.
بعد از مدتی در افتان وخیزان های بسیار فهمیدم بی خدا هم نمیشود گذران عمر کرد و درمن نیاز به آغوش و حرف زدن هست وهیچ آغوشی و حرف زدنی جوابگوی نیاز من نیست.
حالا هم در برآورده کردن نیازم اصلا مهارتی ندارم اما خدای آسمانی من حالا کنارم قرار گرفته بامن می آید به حرفهایم گوش می دهد گرمای وجودش به وجودم گرما می بخشد اما مشکل اینجا من کارهای بزرگی از خدا می خواهم و اوقادر نیست انجام بدهد خدایم فقط وجود دارد وتماشاگر است.
من برگشته ام به بچه گی.آن درد را دوباره تجربه می کنم زمانی که خدایم را بی قدرت می بینم در حالیکه کارهای نیمه تمام زیادی دارم به آدمها التماس می کنم اما مسائلم را به خدای بی قدرتم نمی سپارم.و برای پریشانی ام التماس می کنم ومی گویم خدایا توبیا معجزه کن تا من اعتماد کنم و نظرم در موردت عوض شد تا بتوانم به توتکیه کنم من نمی خوام باور کنم معجزات زندگی من در سکوت و سکون اتفاق افتاده و شرایطی که احتمال داشت بدتر شود اما آب از آب تکان نخورد.
من حقیقت بین نیستم و خدای خدمتگزار می خواهم خدایی که براساس هیجان رفتارکند و هر لحظه مثل غول چراغ جادو عمل کند.