روزی از درخت گلابی بالا رفته بودم.شاخه ای که برا دوستی دستش را به آنطرف کوچه باغ دراز کرده بود.من روی همان شاخه ایستاده بودم.مثل همسایه مان که آنطرف کوچه خاکی جلو در حیاطش می ایستاد و بلند میگفت لیلا چطوری؟
پسری از زیر درخت گلابی عبور کرد.بالا را نگاه کرد. چشمان تیله ای و گردی داشت که در صورت آفتاب سوخته اش خودنمایی می کرد از آن وقت یاد گرفتم چشمان تیله ای یعنی چه.
روزی آن پسر هنگام پریدن توی استخر فلج شد و سالها بعد فوت کرد.ومن هیچوقت جرات نکردم به دیدنش بروم وبگویم بخاطر اولین تجربه از دیدن چشمان تیله ای در خاطراتم ثپت شده ای.مادرش دخترعمو مادربزرگم بود وهمدیگر را دختر عمو صدا میزدند.همیشه می گفتم چه فرقی می کند امثال من به دیدنش بروند؟آیا جوانی و سلامتش را می توانم به او برگردانم؟من ناامید شده بودم.